۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

گالري نرفتن - اعدام نديدن، نادر فتوره چی، روزنامه شرق 6 مهر 90



گالري نرفتن - اعدام نديدن
نادر فتوره‌چي


در اين شماره قصدم آن بود كه اعتراف كنم سال‌هاست از حضور در گالري‌هاي شهر- همين شهر تنگِ ناممكنِ دود‌اندودِ بي‌رحم- يعني محل عرضه محصولات هنري صدها عكاس، نقاش و مجسمه‌ساز گلي و گچي و فلزي و...، خودداري كرده‌ام. به گمانم هنر دوبعدي سال‌هاست كه مرده و البته بايد اعتراف كرد كه پيش‌فرض مرگ هنر دوبعدي در ايران كه اساسا تولدي در كارش نبوده، خود به غايت مساله‌دار است.
حال با اغماض و فرض اينكه در اينجا نيز تولد و مرگي روي داده، نمي‌توان انكار كرد كه اصرار و ادامه‌دادن به تلاش براي زنده‌نمايي 
اين مرده متولد نشده، فاقد هر گونه معصوميت ماليخوليايي، سودايي و رومانتيستي «صاحبان اثر» است و از قضا عقلي ابزاري در قفاي آن ديده مي‌شود كه امكان پيوندخوردن اين عرصه با ايدئولوژي رسمي، فعاليت تجاري و... را به خوبي نشان مي‌دهد آن‌هم به ميانجي يك نام خاص يعني «كار هنري». كارهاي «هنري»‌اي كه در اكثر آنها تنها سويه غيراقتصادي و «معنوي» چيزي جز پروپيمان‌كردن رزومه كاري يا جلب توجه و‌ چه بسا كسب شهرت در دايره‌اي بسته از دوستان و اقوام و دوستانِ اقوام نمي تواند باشد. 
عنوان «صاحب اثر» نيز به تنهايي گوياي پيوند اين عرصه بازنمايي با مفهوم سرمايه، ارزش مبادله‌اي و مالكيت است، تا حدي كه نيازي نيست براي اثبات آن به ماجراي منوي قيمت‌ها با آن برچسب‌هاي قرمز گردِ باعنوان «اين اثر فروخته شد»، پرداخته شود. منوي قيمت‌هايي كه چند سالي است برگه‌اي چاپي با انواع بزك‌هاي گرافيكي و چند خط متن مملو از اسم فيلسوفان را نيز به عنوان «مانيفست هنرمند» به آن ضميمه كرده‌اند. مانيفست‌هايي كه مي‌توان آنها را در حكم «آگهي فوت» آثار به نمايش‌درآمده، تلقي كرد. اين متون، خود گويا‌ترين نماد مرگ هنر دوبعدي هستند. سندي هستند بر نابسندگي آنچه بر ديوارها يا قفسه‌ها در معرض ديد گذاشته شده‌اند. اغلب اين متون كه اتفاقا به قلم صاحبان آثار نيستند- و اعتراف مي‌كنم كه خود يك‌بار از اين متن‌ها نوشته‌ام-، داعيه‌هايي جهانشمول و گزاف درباره رسالت هنرمند، در قالب ستايش مستتر در «نقد» و «تاويل» كالاهاي به نمايش درآمده را مطرح مي‌كنند.
اين نابسندگي، گالري‌ها را به استقبال از سبك‌هاي جديد يعني «ويديو چيدمان»، «اينستاليشن» و «پرفورمنس» و... سوق داده تا در كنار صدور بخشنامه مبني بر لزوم نوشتن مانيفست، به اعترافي مضاعف بر مرگ هنر دوبعدي از مجراي افزودن نور، صدا و حركت، وادار كنند.
افول تب رومانتيزه‌كردن جنگ و فقر آسيايي- آفريقايي در «بي‌ينال»ها و «اكسپو»هاي بين‌المللي تغيير مركزيت يافته از پاريس و نيويورك به دوبي و شارجه كه دوران رونق‌شان تا حد زيادي مديون اسلام‌هراسي و مهاجرت غيرقانوني به اروپا بود، گالري‌ها را از اوايل دهه 80 كه بازارهاي مصرف جهاني و منطقه‌اي از تكنولوژي ديجيتال اشباع شد، به سمت توليد كالاهاي هنري «چند‌رسانه‌اي» به مثابه يك امكان تجاري جديد سوق داده است. حالا ديگر اين اسكرين‌هاي عريض و طويل و ويديو پروجكشن‌ها هستند كه براي تسهيل كار دشوار اعتراف گالري‌ها به مرگ هنر دوبعدي، عرصه را براي «ويديو چيدمان»ها، «كانسپچوال اينستاليشن»ها و همه اشكال ديگر مد روز، يعني «پرفورمنس» گشوده‌اند. اكنون ديگر اين عكاسان و نقاشان و تجسمي‌كاران‌اند كه بايد در انتهاي صف انتظار گالري‌هايي كه تعدادشان نيز به لطف «گلاسنوست» وطني كم نيست، بايستند تا «پرفورمر»ها و «چيدمان»كاران، نبض بازار را در دست گيرند. در اين وضعيت آشفته و عميق عرضه-تقاضايي، سياست‌زدايي شده، محافظه‌كار، پرلكنت و بري از هر گونه سويه رهايي‌بخش و محمل تجلي امر نو، اساسا نبايد در اعلام و اعتراف به عدم امكان نقد درون‌ماندگار، تكنيكي و محتوايي اكثريت –و نه همه- آثار، چه دوبعدي مرده و چه چند رسانه‌اي ناقص‌الخلقه، درنگ كرد. اين آثار، آن‌چنان بي‌واسطه «كالا» محسوب مي‌شوند كه راه را بر هر نوع خوانش ديالكتيكي در باب مقاومت اثر هنري در برابر كالايي‌شدن، چيزگون و شي‌واره شدن، تناقض ميان هنر و زندگي و فرم و محتوا بسته‌اند. چه رسد به آنكه مثلا براي نقد موردي خاص، پاي بحث‌هاي زيبايي‌شناسي آدورنو يا امكان تحقق رويه حقيقت بديو را به ميان كشيد. تا اينجاي اين متن كه مركز ثقل‌اش اعتراف به مرگ هنر دوبعدي بود، پيش از آن نگاشته شد كه خبر شوكه‌كننده استقبال پنج‌هزار نفري از مراسم اعدام يك نوجوان 17ساله در ساعت گرگ و ميش، منتشر شود. خاصه آنكه اين شوكه‌شدگي با تداعي‌شدن شباهت تعريف اعدام با هر شكل ديگري از پرفورمنس همراه بود كه از قضا هولناكي‌اش نه در شباهت تعريف اين دو، كه در ميزان استقبال مخاطبان از آنها تنيده است.




تا آنجايي كه به موضوع مخاطب مربوط است، هول‌انگيزي اختلاف عددي بين استقبال از پرفورمنس اعدام در مقايسه با مخاطبان پرفورمنس در گالري‌ها زيرآب هر گونه ژست نقادانه را از نويسنده مي‌گيرد و او را در اين استيصال غرق مي‌كند كه آيا به ادامه موضوع مرگ هنر دوبعدي و فقدان سويه رهايي‌بخش در پرفورمنس‌هاي گالري‌ها بپردازد، يا به بيهودگي هر گونه نقدي در برابر بهت و حيرت از فوج عظيم مشتاقان «عبرت» گرفتن از پرفورمنس اعدام، آن‌هم در شهري كه گالري‌هايش «پرفورمنس»هاي هنري را با بضاعتي محدود در جلب مخاطب برپا مي‌كنند، اعتراف كند. به گمانم انتخاب دوم دست‌كم اخلاقي‌تر است.

        

هیچ نظری موجود نیست: