۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

روشندلی و روشندلان در هنر نیما نیک اخلاق، امید پاییز





فستیوال "سی‌ پرفورمنس، سی‌ هنرمند، سی‌ روز " از سه سال پیش (۱۳۹۰) به ابتکار گالری ایست (شرق) در تهران برگزار می شود. هدف این فستیوال به گفته امیر راد، برگزار کننده آن، معرفی‌ "پرفورمنس آرت" به عنوان یک مدیوم جدید به قشر وسیعتری از مردم و هنرمندان و استفاده از پتانسیل های آن است.

در این رویداد، طی‌ سی‌ روز، سی‌ هنرمند به اجرای سی‌ پرفورمنس می پردازند. فستیوال سعی‌ می‌کند تا در حاشیه اجراها بحث‌های تئوریکی را نیز پیش ببرد. در دوره پیش، تمرکز تئوریک بر روی "رابطه اثر و مشارکت مخاطب" بود و در این دوره (دوره سوم)، تمرکز بر روی " عنصر مکان واقعی‌ و رابطه آن‌ با دیگر عناصر پرفورمنس آرت " است.

در دوره اول و دوم (سال های ۱۳۹۰ و ۱۳۹۱) بیشتر هنرمندان شرکت کننده در این فستیوال از هنرمندان حوزه نمایش بودند. اما هنرمندان دوره سوم از میا‌‌ن هنرمندان دو دوره گذاشته و هنرمندان فعال در عرصه پرفورمنس برگزیده شده اند. همچنین در ادامه اهداف آموزشی فستیوال، کارگاهی نیز در طول جشنواره برگزار شد که نتیجه عملی آن‌ در پایان همین دوره در قالب پرفورمنس "گروه بتا" به اجرا در آمد.

اگرچه به اجرای تعداد زیادی پرفورمنس در قالب یک فستیوال و به صورت "جشنواره ای"، نقد‌هایی‌ وارد است و می توان گفت که کارکرد اعتراضی پرفورمنس را زیر سوال می برد و به نوعی "استانداردسازی فرمِ پرفورمنس" می‌انجامد، ولی‌ یکی‌ از نکات مهم در این فستیوال این است که هر ساله، چند هنرمند نوپا، در کنار پر تجربه تر‌ها فرصت حضور، ارائه اثر، کسب تجربه و نقد خود و دیگران را می‌یابند.

یکی‌ از این هنرمندان که به تازگی پا به عرصه پرفورمنس آرت نهاده، و توانست اثر خود را در این فستیوال ارائه کند (که با استقبال خوبی هم مواجه شد)، نیما نیک اخلاق است. نیما از جمله هنرمندان عرصه نمایش است که بعدتر به حوزه پرفورمنس آرت یا "هنر اجرا" پیوست. بعد از چندین اجرایِ "نمایشی"، گذراندن دوره ‌های آموزشی در ایران، از ۲ سال پیش بیشتر و بیشتر به پرفورمنس روی آورد و تحت تاثیر تمرینات آبراموویچ و فلسفه ژیل دولوز در این مسیر قدم نهاد.

او پیش از این چند اجرا در مکان های خصوصی داشت، ولی‌ در این فستیوال اولین اجرایِ عمومی پرفورمنس خود را تجربه کرد.
 



مخاطب پس از ورود به سالن اجرا با سه تابلوی ۲ متر در یک و نیم متر روبرو میشود که به ترتیب تابلو‌های تک رنگ (مونو کروم) زرد، آبی و قرمز هستند. در ادامه شانزده صندلی‌ به صورت دو ردیف هشت تایی در برابر هم در سالن چیده شده اند. بر روی یک ردیف هشت تایی‌، هشت نابینا نشسته اند، و هشت صندلی‌ در برابر آنها خالی است. نیما نیک‌ اخلاق بر روی یکی‌ از این صندلی‌ها رو به روی همکار نابینا ی خود نشسته و خیره به چشمان اوست. هر کدام از مخاطبان در صورت تمایل می تواند روی یکی‌ از صندلی‌های خالی‌ بنشیند و با یکی‌ از همکاران نیما چشم در چشم شود. مخاطب هر زمان که خواست می تواند جایش را به نفر بعدی بسپارد. در مسیر خروج آینه‌ای قرار دارد که مخاطب را با خودش رو به رو می‌کند. مدت اجرا دو ساعت است.



در گفتگویی با نیما از او پرسیدم: ایده ی کار چطور در ذهن تان شکل گرفت؟

احساس می کنم برای پاسخ به این پرسش باید از کمی قبل تر شروع کنم. قبل از آنکه چیزی به عنوان "ایده" در ذهنم شکل گرفته باشد.

مدتها بود در جامعه ی پیرامون ام به این موضوع می اندیشیدم که چرا اکثـر اوقات آنچه که باید دیده شود، دیده نمی شود و - کاملن برعکس - چیزهایی دیده می شوند که نباید دیده شوند یا حداقل شاید، نباید اینطور که هست دیده شوند زیرا که ضروری و حیات بخش نیستند و انگار که این دردِ ساده انگاشتن که بشدت شبیه به یک خوابرفتگیِ مغزی است همه جا رسوخ کرده است. انگاری همه ی ما که می بینیم، دیگر مدتهاست "دیـدن" را فراموش کرده ایم. اینجا بود که دیگر تصمیم گرفتم ابتدا به عنوان یک فرد اجتماعی مداخله نمایم، و حرفم را زده باشم و همواره احساس می کردم که حرفِ ساده ای است و سعی داشتم که حرف ام را، هم ساده زده باشم و هم به عنوان یک هنرمند آنرا از چشمهای "هـــنر" عبور داده باشم.

می دانستم که نباید کارم را به تیغِ " بازار" آلوده کنم. چون دراینجا خرید و فروشی در کار نیست. تصمیم گرفتم کار را با تقابل شروع کنم. اولین چیزی که از ذهنم عبور کرد این بود که اساسن چه چیز را باید ببینم؟ و چه چیز را نباید ببینم؟ یـا چه چیز را می توانم ببینم؟ و چه چیز را نمی توانم. از همین رو چشمهایم را (برای تجربه نابینایی) مدتی بَستم، و زمانی که مجدد چشمهایم را باز کردم، اولین چیزهایی که دیدم بسیار ساده بودند، آنقدر ساده که حتی شاید فقط یک "رنگ" بودند، فقط یک رنگِ ساده.
 



کمی بعد شروع کردم به مرورکردن- مرورِ تغییر در بدن و هرآنـچه که تا به حال می دیدم وهر آنـچه که نمی دیدم. در این گذاراز "دیـدن" به مقوله ی "چَشم" برخوردم (چَـشمِ بدن و چشمِ درون). زیرا بخش کثیری از دیده‌هایمان به " چَشمِ بدن" مربوط می شود نَه به " چَـشمِ درون". و خواستم درقالب یک اجرا "خود" من ، "خود" همکاران و "خود" مخاطب را به این تقابل دعوت کنم. اینجا "ایده" برایم شکل گرفت، ایده‌ای برای رسیدن به "شهود" از پس "دیدن" به واسطه ی انجام یک کارِ هنری که از نظر من می بایست عاری از هرگونه پیچیدگی باشد تا موانع را از سر راهِ مخاطب بر دارد. به این ترتیب تصمیم گرفتم تمام تلاشم را به کار گیرم تا کار، بتواند از لذتِ "دیدن" ما را به لذتی از درکِ "دیـدن" به معنای شهود برساند.

خوب چطور این دغدغه ذهنی‌ را به یک "کار هنری" تبدیل کردید و اصلن چطور همکاران تان را انتخاب کردید؟

زمانی که ایده ی کار با تمام ریزه کاریها و عناصر موجود در آن برایم شکل گرفت، مهمترین بخشی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود کار با افراد نابینا بود. زیرا برای من لحظه ی وقوع "اتفاق" به معنای پرفورمنسی آن در مخاطب در لحظه ی رویارویی با آنها و با خود صورت می گرفت و خود من به عنوان یک فرد اجتماعی پـیش از این تجربه ی عملیِ وسیعی در مواجهه با این افراد به طور خاص چه از بیرون و چه از درون نداشتم و در عین حال می بایست خود به درک و شناخت بیشتری از آنها می رسیدم از هر حیث: خصلتهای فیزیکی و روانی، ویژگیها و حتی تعاریف و درک شخصی شان از موضوعات مختلف مانند نور، رنگ و خودِ چشم (چَشمِ بدن) و نقش آن در زندگیهاشان و بالاخص، تعریف آنها ازمقوله ی "دیدن" و کاربرد آن در زندگی شخصی و نیز میزان احساسِ نیاز به آن برای رسیدن به ادراک هر چه بیشتر. بعلاوه، می بایست آنها را به درک و شناخت متقابلی از هنر (هنرهای تجمسی واهداف آن) و مشخصن "هنراجرا" می رساندم تا بتوانند خود را برای انجام کار آماده کنند. و این مهم باید در مدت زمانی کوتاه (حدودن یک هفته) اتفاق می افتاد.
 



ما در مدت زمانِ گفتگوها و به ویژه تمرین هایی که برای آمادگی ذهن انجام می دادیم به طور غیرارادی درگیر نوعی از رابطه می شدیم که انرژی فوق العاده‌ای در آن جریان داشت. به جرات می توان گفت لحظاتی ناب را به گونه‌ای خودجوش شکل می داد که بشدت به خودِ " اتفاق " با نزدیک‌ترین تعریف به اصلِ وجودی آن شباهت داشت با همان شاخصه‌های زمان و مکانِ بخصوص ( اتاقی کوچک با حضورِ دوبرابر بیشتر از ظرفیت خودش) و این امر ما را به گونه‌ای نامحسوس به پرفورمنس نزدیک می کرد. اما نکته ی اصلی در این ارتباط آن بود که هرچه پیش می رفتیم کار دشوارتر می شد و می بایست آنها بتوانند به صبرِ بیشتری دست یابند که مستلزم درک بود و این ایجاد درک به هیچ وجه برای من میسر نمی شد جز آنکه آنها با "خود" خودشان روبرو می شدند. چراکه دریافته بودم طاقت با حفظِ مفهومِ استواریش در اینگونه افراد از هر حسِ دیگری قوی تر و بیدارتراست و مادامی که کار می کردیم در تلاش بودیم تغییر را احساس کنیم، تغیرات فیزیکی و روانی را.

می توانید کمی‌ساختار کارتان رو برای مان توضیح دهید؟ مخاطب وقتی وارد سالن می شود دقیقن با چه چیز رو به رو می شود؟

برای نزدیک شدن به "هدف" (هدف از اجرا) همواره با دو مقوله روبرو بودم، یکی ساختمان (بدنه، پیکر و ریخت ظاهری) ودیگری ساختار به معنای جریانِ (انرژیِ) حاکم بر همان ساختمان. آنچه بیش از هر چیز برایم مهم بود رسیدن به اصلِ اتفاق در مواجهه و تبادل انرژی میان آن دو، البته با ساختمانی متفاوت و ساختاری مشخص که مبتنی بر ساختاری بدنی (فیزیکی) و روانی (روان شناختی) است.

مخاطب وقتی وارد سالن می شود ابتدا با همان چیزی که می بیند ویا حس می کند رو به رو خواهد شد(مکان یا فضا). به این خاطر که حقیقتن نمی دانم شخصِ مخاطب درآن لحظه ی واقعی کیست؟ و تعریف او از هنر و گونه‌های هنری چیست؟ چگونه وارد می شود؟ و حتی نمی دانم چطور و با چه وضعیتی (فیزیکی،روانی) وارد می شود؟ بنابراین نمی دانم دقیقن با چه چیز رو به رو خواهد شد. اما چیزی که برای من مشخص است، این است که مخاطب از لحظه‌ای که وارد سالن (ساختمان) می شود وتا زمانی که فضا را ترک می کند همچنان می تواند با چیزهای متفاوتی رو به رو شود و این امکان نیز وجود دارد که مخاطب (انسان کنشگر) این لحظه ی ورود را بیش از یک بار تکرار کند (تجربه کند) و هربار با چیز دیگری درخود رو به رو شود که متعلق به همان فرد است.
 



مخاطب شما کدام قشر از جامعه بود؟

حقیقت نمی تواند مخاطبِ خاص با کاربردِ جدا کردن داشته باشد، حقیقت از آنِ همه است و تمام اقشار جامعه می توانند مخاطبِ حقیقت باشند؛ حقیقتِ ساختن.

در این کار شما از چه ابزاری برای ارتباط با مخاطبان استفاده کردید؟

وقتی به عناصر موجود در کار فکر می کردم اولین نکته‌ای که رعایت آن برایم الزامی شده بود استفاده از اشکال و اشیاءِ کاملن ساده بود، چون نمی خواستم مخاطب با پیچیدگی هایی رو به رو شود که او را از اصلِ اتفاق دور کند. متعهد ماندن به اصلِ ساده زیستی برخلافِ "ساده انگاری" برایم مهم شده بود. برای همین تلاشم را مضاعف کردم که کار را با تمام جزئیاتش چند بار ببینم وهر بار تا حدِ امکان از زوائد آن بکاهم. می خواستم به همان سادگی‌ای برسم که پس از بازکردنِ چشمهایم رسیده بودم و در کنارِهمه ی اینها می خواستم به جنگِ وابستگی‌ها بروم، وابستگی‌های زیستی، وابستگی به عادات و اصلن وابستگی به ساختمان (ریختِ ظاهری) هرچیز.

از ساختمانِ بدن و از آینه وتعدادی شئِ دیگر مانند چهارپایه و تابلو، از مکانِ گالری ایست واز فرصتِ دست داده در آن زمان استفاده کردم. ازساختمانِ بدن برای ایجاد تقابل میان "چَشمِ بدن" و "چَشمِ درون" وکاویدنِ مفهوم "شهود"، شهودِ برای به احساس رسیدن. از آینه برای دیدنِ همان بدنِ ناتوان و از تابلوهای تک رنگِ ساده که می توانست لذتی حقیقی را به چشمها و ذهن ما عرضه کند.



هیچ نظری موجود نیست: