منبع: ماهنامه تجربه، شماره ۱۶، آبانماه ۹۱
برخی روزها که سوارتاکسی می شوم و به قول قدیمی ها پیچ رادیو باز است از نوع موسیقی که پخش می شود دل ام پیچ می خورد – راستی دقت کرده اید که همه ی موسیقی های سفارشی مرکز موسیقی صدا و سیما فارغ و فارق از آن که در چه ژانر و شیوه ی هنری ساخته شده اند یک جور صدا می دهند؟ - همان جا یاد حرف "هگل" می افتم که در رساله ی زیبایی شناسی اش به شاگردان اش تقریر کرده است : شرایط کلی روزگارمان برای هنر مساعد نیست. و تازه این را وقتی دارد تقریر می کند که جادوی موسیقی "بتهوون" همچنان در کاراست و شعر "گوته" هنوز دل می برَد و توفان "شوپن" و "برلیوز" و "لیست" در پیش است و چیزی نمانده تا سرتاسر تاریخ هنر را درنوردد. اگر هگل هم روزگار ما بود احتمالاً چند فحش جانانه نثار می کرد – مگر ما نمی کنیم ؟- و پیچ رادیو را می بست و بی هیچ تردیدی فلسفه را بر هنر رجحان می داد – که ما امـّا نمی دهیم - چنان که او چنین کرد.
کسی که از او حرف می زنیم همان هگلی ست که در آن چنان روزگاری می گفت : فرهنگ معنوی ما به هنرمند امکان نمی دهد که به گونه ای ارادی بیافریند و اثر هنری دیگر نمی تواند نیاز ما را به مطلق برآورد.
برخی از این جملات آن چنان وصف حال اند که باور نمی کنم یکصدوهشتادو پنج سال پیش در جغرافیای دیگری گفته شده باشند.
با این وجود می توانم از خودم و مخاطب ام دست کم گاهی سوال کنم که آن هنری که دوست قدیمی مان – هگل را می گویم – برای توصیف " روح مطلق " اش نابسنده می دید چه گونه هنری بوده است ؟ و خودم پاسخ خودم را بدهم که آن چه هگل به مثابه هنر می شناخت و به چنین موضع گیری وادارش ساخته بود، پدیداری بود – و هنوز هم بیشتر وقت ها هست - که یا درگیر فرم است ، به قول خود هگل " گشتالت " یا درگیر محتوا. یا می کوشد نمادین و اسطوره ای باشد یا زور می زند پیشرو و هنجار شکن به نظر برسد. یا آن قدر به سمت مخاطب خم می شود که امکان رشد را از او سلب می کند یا آن چنان او را صغیر می پندارد که حتا باب مکالمه را با او نمی گشاید . یا عام زده است یا خاص زده و به هرحال پدیداری ست که تا عصر هگل و حتا خیلی بعد از آن چنین آش درهم جوشی باقی می مانـَد.
امـّا همه ی دگرگونی های بنیادین تاریخ هنر و اندیشه برآمده از احساس نیاز تاریخی و اجتماعی ست لابد . وهمین است که شاید هنر روزگار ما - روزگاری که در آن نه نماد و اسطوره کارکرد تاریخی دارند و نه محتوایی دلالت بر معنایی می کند و نه فرمی اشارتی ست به ساختاری به سامان و یا حتا نابسامان !- نمی تواند و نباید همان باشد که در عصر هگل می بود. چنان هنری در چنین روزگاری برای حرف های هگل درباره ی "مرگ هنر" صحت مدعا کم نمی آورد .
روزگار ما آن طور که می گویند و از سرو شکل اش پیداست، روزگار دموکراسی خواهی ست . روزگار آن که مخاطب اثر هنری هنرمند را درمقام ناصح و ناقد و مصلح انکار می کند. نمی نشیند که هنرمند پند اش بدهد. نه ساختمان و معنی درهم تنیده و متوازنی را که هگل از اثر هنری توقع داشت و در هیئت هنر کلاسیک محبوب اش بزرگ می داشت بر می تابد و نه حتا هنرمند را به مفهومی که رومانتیک های آلمانی ِ رقیب و منکرهگل، بزرگ وقهرمان می پنداشتند ، به بزرگی و قهرمانی می پذیرد. او می خواهد در اثر هنری سهیم باشد. در شکل دهی اش در ساختمان معنایی اش و در تنیدگی اش با روح دوران. با دموکراسی. این است که مصداق های هنر کلاسیک در مواجهه با مخاطب امروزین کم می آورند. پیشرفت های تکنولوژیک هر روز بیش از پبش امکان خلق هنر- به معنای قدیمی آن - را فراهم می کند. بسا کسان که با اتکاء به ابزار های جدید خواننده و آهنگساز و گرافیست و عکاس شده اند و کارهای شان هم گاهی – بازهم به معنای قدیمی لغت – ای بد نیست و همین می شود که آن هنرمندی که بی اتکای به ابزارهای تازه از اول آهنگساز و خواننده و عکاس و گرافیست بوده است می کوشد مدیوم اثر هنری اش را تغییر بدهد . می کوشد خودش را با روح این دوران انطباق بدهد. او که بیش از هرکس قربانی فقدان فضای دموکراتیک بوده می کوشد با ایجاد فضایی باز، ولو به اندازه ی اثر هنری اش به مخاطب اش امکان ابراز وجود بدهد .
این است که هنرهای نو شکل می گیرند . می شوند پرفورمنس آرت ( هنر اجرایی) و کانسپچوآل آرت ( هنر مفهومی) . فراتر از آن اند که هگل ِ یکصد و هشتاد و پنج سال پیش بتواند حدس بزندشان . که اگر حدس می زد هر دو پاهای اش را در یک کفش نکرده بود که هنر پدیداری ست بی آینده. اندوه و غصه و افسوس اش به جا نبود، بی هوده بود . چون هنر نمرد و زنده ماند تا روزگار ما و راه اش را تا همین چند کوچه پایین تر از خانه ی من پیمود و آمد و ماند و دیگر هم گمان نکنم که مرگ اش و یا رفتن اش را حتا بشود متصور شد .
هنر مفهومی وهنر اجرایی شاید بیش از هرچیز نمایشگر "روح دوران" هستند به همان مقصودی که منظور هگل بود و این کم چیزی نیست . اهمیت و اعتبارفلسفی ست برای هنر در روزگاری که دیگر هیچ چیز اعتبار و اهمیت فلسفی ندارد .
این روزها که معمولا ً پیچ رادیو بسته است ، از خانه راه می افتم و قدم زنان تا میدان ونک پیاده می روم . توی یکی از کوچه ها دریک نگارخانه ی کوچک، روح دوران من در سیلان است . به تماشای روح دوران ام می نشینم و خاطر آسوده می شوم که هنر زنده است و نمرده است . باز می گردم به خانه ام و آسوده می خوابم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر